گوینده و خاطراتش
سلام! احسان اسلامیام و این بار میخوام براتون از چیزهایی بگم که شاید کمتر شنیده باشید! از خاطرات یک گوینده …
دنیای شیک و پیک گوینده ها
شاید با دنیای شیک و پیک گویندهها آشنا باشید اما بعید میدونم داستان رشد و گوینده شدنشون به گوشتون خورده باشه. اونچه که در ادامه خواهید خوند برخی حواشی و خاطرات دنیای گویندگیه که من باهاشون مواجه شدم. شاید سر کلاسهام هم کمتر ازشون گفتم اما اینجا و توی وبسایتم بالاخره فضایی به دستم رسید که بگم … هر چند اگر عدهی زیادی نخونند!
اگر یک نفر هم بعد از خوندن این متن حال خوبی پیدا کنه، من به اونچه که میخواستم، رسیدم.
راستی پیش از خوندن ادامه حرفام، اگر از گوگل میاین خوشحال میشم شما رو توی اینستاگرام خودم هم داشته باشم 🙂 لینکش رو میگذارم خط پایین:
خاطرهی اول، ادا دراوردن!
از رویا تا واقعیت گویندگی
وقتی وارد این عرصه شدم، تموم فکر و ذکر من گوینده شدن بود… اونقدر که فارغ از رشته ی دانشگاهی یا سمت شغلی دیگرم، تنها و تنها دوست داشتم من رو یک گوینده صدا کنند تا مهندس!
گویندگی شده بود برام یک رویا و البته خیلی یواش بگم که یک رویای دست نیافتنی چون اعتماد به نفس لازم رو نداشتم و مربی ای هم کنارم نبود تا بهم روحیه بده و راه درست رو نشونم بده … تنها و تنها یک رویا بود که داشتنش لذت میداد حتی اگر محقق نمیشد.
ادا در نیار جوجه گوینده
دلخور نشین، با خودمم! با احسان اسلامی اون ماههای اول.
دوست داشتم وقتی توی خیابون راه میرم، همه من رو یک عدد میکروفون متحرک ببینن. اینطور میشد که هرجا میرفتم و با هر کس صحبت میکردم جوری صدام رو تغییر میدادم و شیک صحبت میکردم که گوینده بودنم رو توی گوش و حلق و بینی طرف مقابلم کنم اما … کدوم گوینده بودن! من فقط یک هنرجو بودم که دوست داشتم گوینده بشم، کجاااای کار بودم آقا؟؟ کجااا؟ یکی باید بهم میگفت دیر اومدی نخواه زود برو!
و چشمتون روز بد نبینه که :
- صدام رو مینداختم تو گلوم!
- دهانم رو به شش حالت سامورایی جر میدادم تا حروف شیک و پیک بیان بشه!
- چشم و ابرو هم بالا پایین مینداختم (فک کنم چون کلاسش بیشتر میشد)
- و ده ها جوایز نقدی و غیر نقدی دیگر!
گوینده صدات رو عوض نکن !
آره اینجا اون مرحله از زندگیم بود که هی دیگران متذکر بشن چرا هی ادا در میاری؟! چرا صداتو عوض میکنی؟! چرا خودنمایی میکنی و چراهای دیگر!
جالب اینجاست که حتی اگر طرف مقابلم نمیفهمید که من دارم صدام رو عوض میکنم، بازم حس خوبی نسبت به من پیدا نمیکرد. بذارین بیشتر توضیح بدم …
من چرا این کار رو میکردم؟ چون به دنبال تایید دیگران بودن تا هی بهم بگن “صداتون چقدر قشنگه” و بعد به ادامه مسیر گویندگیم امیدوار بشم و هی جلو برم غافل از اینکه شاید صدای من زیبا جلوه میکرد اما حس مخاطبم به من خوب نبود. انگار مخاطب میفهمید که یه چیزی سرجاش نیست، حتی اگر متوجه تغییر صدا نمیشد و یا فکر میکرد همیشه خدا صدای من اونجوریه و همینقدر شیک و اتو کشیده صحبت میکنم.
آقا خلاصه ش اینه: ستارهم نمیگرفت! نچسب بودم!
گوینده ، تغییر میکند !
بله رفقا کم کم ازین حالت دور شدم. وقتی برای انجام سفارش های صوتی اینور و اونور رفتم، وقتی دکلمه هام توی فضای مجازی پخش شد، وقتی کمی دیده شدم انگار دیگه بهم اثبات شد که میتونم گوینده بشم پس نیازی به این اداها و تایید دیگران نیست (الان مدرسین و مربیان گویندگی این اطمینان خاطر رو به شما میدن ولی زمان ما نبود آقا)
و حالا که چند سالی میگذره به شاگردام متذکر میشم همیشه و میگم: هیچ چیز به قدر ارتباط عمیق و دوستانه با مخاطب ارزشمند نیست!
اگر زیباترین صدای دنیا رو داشته باشید اما این صدا تبدیل به یک سد و مانع برای نزدیک شدنتون به مخاطب بشه، چه ارزشی داره؟!
آهای صداپیشه ، صدای زیبا همه چیز نیست !
تصور کن تو چشمات یک رنگ خاصه که تا به حال مثلش دیده نشده … هر کس تو رو نگاه میکنه به زیبایی این چشم ها اعتراف میکنه و تو هم لذتشو میبری اما وقتی میخوای باهاشون ارتباط بگیری و صمیمی بشی، همش نگاهشون به چشمهاته و یه گیری توی صمیمی شدنشون با تو هست. انگار یه چیزایی طبیعی نیست و اجازه نمیده حسشون به تو عمیق بشه. این حس در همون سطح میمونه و میمونه و …
آره رفقا، خاطره اول من خلاصه ش میشه این:
خودت باش گوینده، الان که پشت میکروفون نیستی! توی زندگیت گویندگی کن ولی نه توی گویندگی، زندگی!
نیت کردم که هر از چندگاه براتون از خاطرات این سال ها بنویسم، دمتون گرم که میخونین، راستی اگر تجربه مشابه دارید یا کسی رو دیدین که دچار این مقوله ی روی اعصابه، برام کامنت بذارین و این نوشته رو هم با دیگران به اشتراک بگذارین.
راستی این مقاله رو هم بخونین، خالی از لطف نیست: آموزش گویندگی
ارادت دارم.
احسانم، اسلامی
دیدگاهتان را بنویسید